چهارشنبه 24 شهریور 1389 - نمايش : 3437
نسخه چاپی
راز سر ديوار
حصار سنگچين دور باغ انگار كوهي بود
و من با دوستم - « جعفر »- خطر كرديم
و با حسرت به سوي سر درختي ها نظر كرديم
سپس آب دهان مان را فرو داديم
و با چشمان پرسشگر ز هم آهسته پرسيديم
براي رفتن اندر باغ، آيا هيچ راهي نيست؟
سپس گفتيم : آيا باغبان در باغ... ؟
و بعداّ پيش خود گفتيم: گاهي هست، گاهي نيست
***
رفيق من كه از من شعر خوان تر بود
كشيد آهي و با من گفت:
چنين اندر كتابي خوانده ام كه روي يك سنگي
نوشته بود رازي مبهم و مغشوش
و شايد روي اين ديوار هم رازي است...
به او گفتم:
« چطوري مي شود فهميد رازش چيست؟ »
به من گفت: « اينكه آسان است...
همين حالا
شما قلاب مي گيري و مخلص مي رود بالا
و هر رازي كه آنجا بود مي خواند. »
به فكرش آفرين گفتم
شدم شاداب
و كردم پشت بر ديوار و دستان را به هم قلاب
و جعفر رفت بالا روي دست و شانه ها و كله بنده
و من مي كردم از خوشحالي و شور و شعف خنده
و جعفر بر سر ديوار مكثي كرد
و از آنجا پريد آهسته اندر باغ
من اندر كوچه ماندم با دهاني از تعجب، باز
و گفتم : هاي ! جعفر ! هاي !
برادر جان !
چه رازي بود آنجا، هان ؟ !
و جعفر، آن طرف، با خنده، در حالي كه گويا ميوه مي لمباند
با من گفت:
هلا ملا !
نوشته بود آن بالا
كه: هركس روي دوش ديگران بالا تواند رفت
رود آن سو و تا آن جا كه جا دارد، بلمباند
حلالش باد اگر رند است و مي تاند !
سلام زیبا و لذتبخش بهتون تبریک میگم...........................................به وب منم سری بزنید