چهارشنبه 24 شهریور 1389 - نمايش : 7164
نسخه چاپی
تراژدي شاعر و اتوبوس !
« در سه پرده »
(1)
من اينجا شعر مي گويم
تو آنجا شعر مي گويي
خلايق شعر مي گويند و ما هم شعرمي گوييم و
بعضي معر مي گويند و مي خوانند
عجب رويي !
مرا از روح شبنم تاب آهو رنگ سيمابي ملالي نيست،
براي شعر گفتن هم دگر امروزه حالي نيست
من از اعماق گردآلود دودآلود مي آيم !
رئيس محترم،
ز فردا، گر اتول ياري كند من زود مي آيم !
(2)
كلامم بوي شلغم ناك احساسي است،
- آبي رنگ-
گلابي را چرا خوردند با گردو، بگوييد آي آدمها !
چه تنگ است اين طرف، آقا برو يك ذره آنورتر !
چرا هل مي دهي جانم ؟!
چه شيرين است سوهان قم اي فرياد !
برادر جان !
چراكفش تو پايم را نمي فهمد ؟ !
چرا له مي كني پاي مرا با كفش بي احساس گل مالت !
بزن راننده در را، من رسيدم باز كن در را !
نرو من مانده ام اينجا
الا اي مرد بي انصاف ! وا كن در
به جان مادرت وا كن كه ديرم شد !
چرا رفتي ؟ بمان لختي !...
ولي افسوس...
خدايا ! بار الها ! كردگارا ! خالقا ! ربا !
محيطي وحشت آور ناك و دلگير است و راهي نيست
دگر تا چند فرسخ آنطرفتر ايستگاهي نيست
خداوندا تو مي داني
كه آنجا ايستگاهم بود
راهم بود !...
خدا را شكر در وا شد !
كنون چون برق خارج مي شوم تا باز گردم اين مسافت را
چه خوشحالم ! ولي اي واي در را بست و پايم ماند !
كجا اي لامروت ؟ پاي من مانده است در وا كن
اگر مردي بيا پايين و دعوا كن !
ولي انگار راه افتاد... اي فرياد...
اي بيداد...
(3)
من اينجا شعر مي گويم
دو ماهي رفته از آن روز تاريخي
من اينجا شاد و شنگولم
لبم از خنده لبريز است
هوايي جالب آلود آور انگيز است!
من اينجا خفته ام بر روي تختي نرم و مهتابي
سرم بر بالشي از پشم مرغابي !
عجب خوابي!
كنار تخت من جمعند طفلانم:
ثريا، سوسن و كبري و صغري، مهري و نرگس
حسن، جعفر، علي، محمود و اصغربا زنم ليلا !
چه خوشحالند
كه مي بينند من فهميده ام احساس شرم آگين شبدر را !
و بر تخت مريضستان و با اين پاي مصنوعي
تو پنداري كه من با پاي سالم شعر مي گويم !
عزيزم ! همسرم ليلا !
تو مي داني كه من با پاي چپ هم شعر خواهم گفت !
جناب زرویی عزیز ، چطور میتوان از لبخندهایی که بر قلب و جانمان مینشانید سپاسگزاری کرد؟ نبوغ شما قابل ستایش است...