یکشنبه 21 شهریور 1389 - نمايش : 2902
نسخه چاپی
آثار باستاني !
من و « زيور »
- كه باشد بنده را همخانه و همسر -
نشسته ايم توي خانه زيباي باحالي
و ديگ « آش جو » مان بر سر بار است
و ما را استكاني چاي در كار است
غم و رنج و عذاب و غصه در اين خانه متروك است
خلاصه، لب مطلب، از قضا، آن سان كه مي بيني،
حسابي كيفمان كوك است !
اگر زيور به من گويد كه: « ملا جان ! »
جوابش مي دهم با مهرباني : « جان ملا جان !
من از تو نگسلم تا هست جاني در بدن، پيوند
به جان هشت سر فرزندمان سوگند... ! »
***
- بيا نزديك، ملا جان !
ز پشت پنجره، بنگر خيابان را
بفرما كيست اين مردي كه مي آيد ؟
- كدامين مرد، زيور جان ؟ !
- همان مردي كه رنگ مركبش زرد است
همان مردي كه شاد و خرم و مسرور
برامان دست مي جنباند از آن دور... !
- بلي مي بينمش، اما نمي دانم كه نامش چيست.
گمان دارم كه او بي توش مردي، راه گم كرده است
و شايد باد ديشب، جانب اين سمتش آورده است !
- ببين ملا ! عجب خوشحال و شنگول است !
و خورجينش از اين جايي كه مي بينم پر از پول است
گمانم بخت گم گرديده ما باشد اين موجود فرخ فال
به قول يقنعلي بقال:
« بر آمد عاقبت خورشيد اقبال از پس ديفال ! »
- عيال نازنينم، اندكي خاموش
هماي بخت و اقبال تو، دارد مي تكاند پاچه هايش را !
و دارد مي نمايد سينه اش را صاف
بيا بشنو، ببين دارد چه مي گويد:
***
- هلا اي شهرونداني كه بي تزوير و بي ترفند
شكفته روي لب هاتان ز شادي، غنچه لبخند
منم، من، شهرداريمرد گلدانمند
منم مرد عوارض گير خود ياري ستاننده
منم، من، خانه هاي بي مجوز را، بنا، از بيخ و بن كنده !
منم بيچارگان را درد بي درمان !
منم چونين... منم چونان... !
***
دو روزي رفته از آن روز ...
***
من و زيور
نشسته ايم، زير سايه كاج كهنسالي !
و آنك بچه هامان نيز
به بازي، داخل ويرانه هاي خانه مشغولند
ومن قدري بد احوالم
دلم آن سان كه مي بيني، دچار رنج و بي صبري است
و چشمانم، كمي تا قسمتي ابري است !
دگر زيور نمي گويد كه : « ملا جان ! »
و من ديگر نمي گويم: « بفرما، جان ملا جان ! »
چرا؟ چون خانه مان ياد آور ويرانه هاي « آتن » و « بلخ » است
و ما اوقاتمان تلخ است !