پنجشنبه 25 شهریور 1389 - نمايش : 3269
نسخه چاپی
شبانه !
خداوندا چه خوشحالم !
لبم پر خنده، نيشم باز
بدان اي دوست اي همراز
زنم زاييده امشب، « در شب سرد زمستاني »
دو طفل ناز ماماني
من از شادي نويسم شعرهاي بندتنباني
همين شعري كه مي خواني !
***
من و صغري زنم در انتظار هفتمين فرزندمان بوديم
ولي حتي خيالش را نمي كرديم
كه او با هشتمي همراه مي آيد !
خدا مادر بزرگم را بيامرزد كه مي فرمود:
« بلا، ناگاه مي آيد ! »
***
چه خوشحالم كه بايد صبح فردا صبح خيلي زود
بپوشم كفشهايم را
و با شادي از اين دفتر به آن دفتر
براي « عرض موجوديت » طفلان دلبندم
دوان باشم
از اين ارگان به آن ارگان !
روان باشم !
***
عجب دنياي زيبايي !
« سحر با باد مي گفتم حديث آرزومندي »
چرا پشمك نمي كارند جاي كشك پيوندي ؟
« وزير شير خشك » آيا
خبر دارد كه اينجانب چه خوشحال آور آلودم ؟!
و آيا هيچ مي داند
كه او هم خوش بحالش مي شود فردا ؟!
« وزير جيره بندي » نيز، هم، شايد، ولي، اما نمي داند !
***
وزيرا ؟!
اين عيال ما
دو تا كاكل زري زاييده امشب،
« در شب سرد زمستاني »
و مي گويد كه: اي ملا !
شما از نرخ شير خشك، اصلاّ هيچ مي داني؟
« چرا عاقل كند كاري كه باز آرد پشيماني »!