پنجشنبه 25 شهریور 1389 - نمايش : 3349
نسخه چاپی
سر به... سر !
تقديم به صاحبخانه عزيزم !
آه از اين گرماي طاقت سوز
وز هواي سگ سقط گردان گرم ديشب و امروز
وين مگس كه مي كند دور و بر من، « وز وز »ي مرموز
و به ايشان گفت بايد
« قوز بالا قوز » !
***
اي مگس آخر چه مي خواهي تو از جان من مفلس؟
هان ! بيا يكباره كارت رابكن، آخر چرافس فس ؟!
از سر شب آمدي اعضاي ما را جستجو كردي
هر كجا اندام ناساز مرا لخت و پتي ديدي
سيخ، نيشت را فرو كردي !
آخر اي بدجنس لاكردار !
يا بروجاي دگر يا لااقل دست از سرم بردار
- اين قدر سر به... سرم نگذار !-
من شدم عاجز
بس كه كردي نصف شب دور سرم « وز وز »...
- آه، اي بابا، تو هم يك گوش مفتي كرده اي پيدا !
مي كني بيخود چرا داد و هوار و آبروريزي
باز اگر يك قطره خون در جسم و جانت بود، يك چيزي !
- پس چرا آخر مگس جان، از همان اول نگفتي حاجت خود را
اي ز صدرت نيكويي تا ذيل
گر به خون بنده داري ميل
كن به سوي خانه پر مهر صاحبخانه ام پرواز
حال و احوالي بكن با صاحب منزل
و برو داخل
گر به روي طاقچه، آرام بنشيني
بي شك آنجا خون مخلص را درون شيشه مي بيني !