سه‌شنبه 1 تیر 1389 - نمايش : 2841 نسخه چاپی

  كلاغ عاطفه! / شوخى با احمد عزيزى

شب ميان كوچه باغ بندكفش

مى‏كشد احساس من جيغ بنفش

من شب ادراك را بوييده‏ام

روى طعم استكان روييده‏ام

مركب احساس من چاييده است

بين راه فلسفه، زاييده است

شست پايم بوى گردو مى‏دهد

خود بيا، بوكن، ببين، بو مى‏دهد!

آسمانستان جيبم خالى است

دست خط من به اين باحالى است

تا چه خواهد كرد با افسون من

طبع آلاخون و والاخون من

من ميان عصرها آواره‏ام

عصر، آخر مى‏كند بيچاره‏ام

عصر ماشين، عصر هندل، عصر بوق

عصر كاديلاك و پشم و كشك و دوق!

عصر بازار كساد سنگ پا

عصر آنها، عصر ما، عصر شما

عصر جالينوسى نان و پنير

عصر گردو، عصر تاپ تاپ خمير

عصر ما در اصل، چون كمبوزه است

چون گواهينامه يك روزه است

عصر ديوار و خيار و استكان

عصر تنديس سياه نردبان

عصرهاى آفتاب نيمروز

عصرهاى چوب خشك و نيمسوز

عصر ما ديروز را طى مى‏كند

طى شبانه روز را، هى مى‏كند

پيش از اين‏ها، طبع من بيدار بود

فرزتر از مرغ ماهيخوار بود

تا كشى شد ليفه تنبان من

وقت شعريدن، درآمد جان من

منقل افكار من پردود شد

كم كمك، آن ذوق هم نابود شد

شعر من در بوته اِفلاس ماند

كله‏ام چون پيش از اين‏ها تاس ماند

منقل سقراطيان را ترك كن

ذهن افلاطونيم را درك كن

حال با اين وضع خيط قافيه

باز هم بايد بگم، يا كافيه؟!

ارسال نظر
* نام شما : 
پست الکترونيک : 
وب سايت : 
* نظر شما :