كلاغ عاطفه! / شوخى با احمد عزيزى
شب ميان كوچه باغ بندكفش
مىكشد احساس من جيغ بنفش
من شب ادراك را بوييدهام
روى طعم استكان روييدهام
مركب احساس من چاييده است
بين راه فلسفه، زاييده است
شست پايم بوى گردو مىدهد
خود بيا، بوكن، ببين، بو مىدهد!
آسمانستان جيبم خالى است
دست خط من به اين باحالى است
تا چه خواهد كرد با افسون من
طبع آلاخون و والاخون من
من ميان عصرها آوارهام
عصر، آخر مىكند بيچارهام
عصر ماشين، عصر هندل، عصر بوق
عصر كاديلاك و پشم و كشك و دوق!
عصر بازار كساد سنگ پا
عصر آنها، عصر ما، عصر شما
عصر جالينوسى نان و پنير
عصر گردو، عصر تاپ تاپ خمير
عصر ما در اصل، چون كمبوزه است
چون گواهينامه يك روزه است
عصر ديوار و خيار و استكان
عصر تنديس سياه نردبان
عصرهاى آفتاب نيمروز
عصرهاى چوب خشك و نيمسوز
عصر ما ديروز را طى مىكند
طى شبانه روز را، هى مىكند
پيش از اينها، طبع من بيدار بود
فرزتر از مرغ ماهيخوار بود
تا كشى شد ليفه تنبان من
وقت شعريدن، درآمد جان من
منقل افكار من پردود شد
كم كمك، آن ذوق هم نابود شد
شعر من در بوته اِفلاس ماند
كلهام چون پيش از اينها تاس ماند
منقل سقراطيان را ترك كن
ذهن افلاطونيم را درك كن
حال با اين وضع خيط قافيه
باز هم بايد بگم، يا كافيه؟!