خوابی که دیر تعبیر شد!
روزی،
روزگاری در ولایت غربت پادشاهی بود که هر شب یک خواب میدید. این پادشاه چهارصد و پنجاه تا خوابگزار داشت که هر کدامشان اهل
یک ولایتی بودند و میتوانستند هر خوابی را
تعبیر کنند.
یک شب
پادشاه در خواب دید که در دشت خرمی نشسته و سفرهای
پیشرویش گسترده است. ناگهان یک دختر زیبا پیدا
شد و تمام
غذاهای سفره را خورد و پس از آن سر یک سفره دیگر رفت و از آن سفره هم خورد. در این وقت پادشاه از خواب پرید.
تمام
خوابگزاران دربار جمع شدند ولی هیچکدام نتوانستند خواب پادشاه را تعبیر کنند.
در نهایت،
خوابگزار اعظم دربار گفت: «ای پادشاه، من پیرمردی را
میشناسم که استاد من است و در یک ولایت دیگر زندگی
میکند. اگر
او را احضار بفرمایید، حتماً خواب شما را تعبیر میکند.»
پادشاه فیالفور
دستور داد تا خوابگزار اعظم،یک هیأتی را ترتیب
بدهد و در معیت آنها برود و پیرمرد را بیاورد. خوابگزار اعظم با هیأتی
مرکب از وزیر دست چپ، وزیر دست راست، فرماندههان
قشون،
چهارصد و چهل و نه خوابگزار دیگر، رسته آشپزان، گروه خیاطان، یازده هزار و پانصد و شصت پهلوان، خانوادههای هیأت همراه،
خبرنگاران، عکاسان و... حرکت کرد به طرف ولایت
موردنظر.
این هیأت در
یک سفر دو ماهه، نصف خزانه پادشاه را خرج کردند و سر
آخر پیرمرد را پیدا کردند و با خودشان آوردند به
ولایت غربت.
پادشاه که بیصبرانه منتظر ورود پیرمرد بود، خوابش را برای
پیرمرد
تعریف کرد.
پیرمرد
برای تعبیر خواب، سه روز مهلت خواست. بعد از سه روز به
دربار آمد و زمین ادب بوسه داد و گفت: «ای پادشاه،
من در این
سه روز، خیلی فکر کردم اما نتوانستم خواب شما را تعبیر کنم. با این حال جای امیدواری باقی است، چون من استادی دارم در ولایت
جابلقا، اگر بودجه در اختیارم
بگذارید، میروم او را به اینجا میآورم.»
پادشاه به
خزانهدار گفت: «هر قدر بودجه لازم است، در اختیار پیرمرد
بگذارید.» پیرمرد لیست مایحتاج و مخارج سفر و
هیأت همراه
را تحویل خزانهدار داد و خزانهدار، هرچه در خزانه باقی مانده بود، بار شتر کرد و تحویل پیرمرد داد.
پیرمرد هیأت
همراه ولایت غربت را همراه خودش برد به
ولایت خودش و از آنجا زن و فرزند و فامیل و آشنای
خودش را هم
برداشت و همگی با هم رفتند به ولایت جابلقا.
سه ماه طول
کشید تا استاد را همراه خودشان آوردند به ولایت غربت، در
طول این مدت، علاوه بر دارایی خزانه، یک مبلغ
سنگینی هم
از پادشاه ولایت جابلقا و بانک جهانی، وام گرفتند و خرج کردند.
وقتی قافله
خوابگزاران و هیأت همراه به دروازه ولایت غربت رسید،
پادشاه امر کرد فیالفور به حضور او بروند. پادشاه
با بیقراری
خواب خودش را برای استاد جابلقایی نقل کرد و خواست که هرچه
زودتر خوابش
را تعبیر کند.
استاد
جابلقایی پرسید: «شما کی این خواب را دیدهای؟» پادشاه گفت:
«حدود پنج ماه پیش.» استاد، رمل و اسطرلاب را پیش
کشید و قدری
حساب و کتاب کرد و در نهایت، پس کلهاش را خاراند و گفت: «ای
پادشاه، اینطور
که بروج فلکی و محاسبات رمل و اسطرلاب نشان میدهد، این
خواب تا
حالا دیگر تعبیر شده است.» پادشاه گفت: «مگر تعبیر خواب من چه بوده؟»
استاد
جابلقایی گفت: «آن دختر زیبا، خواب و
رؤیای شما
بوده و آن سفره، خزانه شما. تعبیر خواب شما این است که شما تمام خزانه خود را ظرف پنج ماه صرف خواب و خیال خودتان میکنید.»
پادشاه گفت:«آن سفره دیگر چی؟» استاد گفت: «آن سفره دیگر خزانه دیگران است.»
پادشاه از
شنیدن این تعبیر و دیدن صورت حساب مخارج دو هیأت
اعزامی و اسناد استقراض خارجی، از حال رفت و از آن روز
به بعد
تصمیم گرفت که دیگر اصلاً خواب نبیند.
ما از این
داستان نتیجه میگیریم که قبل از چاپ کتابهای تعبیر خواب، مردم تمام درآمدشان را
صرف تعبیر خواب و خیالشان میکردهاند!
قصه ما به
سر رسید، غلاغه به خونه ش نرسید!
چه خزانه ها که بابت این خواب و خیالها خالی نمیشود اما من کشته مرده ی این نتیجه گیری های آخر داستان شما هستم