سهشنبه 22 شهریور 1390 - نمايش : 11256
نسخه چاپی
داستان دختر و پسر ناقُلا!
یکی بود،
یکی نبود؛ غیر از خدا هیچکس نبود.
آن قدیم ها
که هنوز مدرسه اختراع نشده بود،مردم بچه هایشان را
می فرستادند که بروند در مکتب درس بخوانند.در همان
قدیم ها یک
میرزای مکتب داری بود که توی ولایت غربت مکتب داشت و بچه ها را درس می داد.
یک روز یک
پدر و مادری آمدند اسم دخترشان را توی مکتب نوشتند.همان روز یک پدر و مادر دیگری
هم آمدند و اسم پسرشان را در مکتب نوشتند.
وقتی مکتب
خانه باز شد و بچه ها آمدند و نشستند،از قضای روزگار
چشم پسر و دختر به هم افتاد و یک دل نه صد دل عاشق
هم شدند(
بنده نگارنده که چندین نوبت در دانشکده زانوی تلمّذ بر زمین زده، یا به عبارت امروزی تر،نشیمنگاه تلمّذ بر نیمکت و صندلی
نشانده، در همین جا پیشدستی کرده و هر گونه شباهت
میان این دختر و پسربا هر دختر و پسر دیگر را تصادفی و
اتفاقی
اعلام می نماید.رونوشت به مسئول محترم داداگاه مطبوعات،جهت درج در پرونده احتمالی!)
باری، این
دختر و پسر، هر روز در مکتب می نشستند و زُل می زدند
توی چشم همدیگر و مثل فیلم های هندی، آه های جانسوز
می
کشیدند.میرزای مکتب دار دید اینطور نمی شود درس داد.این شد که مکتب را دو شیفته کرد.گفت پسر ها صبح ها بیایند و دختر ها بعد از
ظهر .اما بشنو از پسر که وقتی ظهر درسش
تمام می شد ، می رفت می ایستاد توی کوچه، پشت پنجره مکتب
خانه و زُل
می زد به دختر و هِی از ته دل آه جانسوز می کشید.دختر هم از توی مکتب به پسر نگاه می کرد و آه جانسوز می کشید.
میرزای مکتب
دار که دید با این روش هم کاری از پیش نمی رود، تصمیم گرفت دختر و پسر را بنشاند
کنار هم ،ببیند دردشان چیست.
باری، یک
روز که کلاس تعطیل شد،گفت دختر و پسر فوق الذکر
بمانند.بعد رو کرد به آن دو و گفت:«یک ماه است که شما
دو نفر مرا
از کار و زندگی انداخته اید.یا همین حالا بگویید چه مرگتان است یا می گویم پدر و مادرتان بیایند و تکلیفتان را روشن کنند.»
پسر آهی از
ته دل کشید و گفت:«ای جناب میرزا،کدام پدر و مادر؟
آنها که شما دیدی،پدر خوانده و مادر خوانده ما
بودند.پدر و
مادر اصلی ما به دست امپراتریس اسیرند.ای جناب میرزا،بدان و
آگاه باش که
ما دونفر"جولز"
و "جولی" دوقلو های افسانه ای
هستیم که اگر دستمان به دست هم بخورد،کارها می کنیم کارستان.»
میرزا با
تعجب گفت:«اِاِاِاِ... شما دوقلو های افسانه ای
هستید؟من کارتون شما ها را دیده ام...»( توضیح
نگارنده: ما
از اینجا نتیجه می گیریم که این جناب میرزا دروغگو بوده است! چرا که در آن دوره هنوز
تلویزیون وجود نداشته.)
باری،
میرزای مکتب دار که این حرف را شنید، قدری پول و قدری
غذا برای توی راه [ ظن نگارنده:پنج هزار تومان به
اضافه ی دو
پرس چلو کباب کوبیده] به آنها داد و راهی شان کرد که هر چه زود تر بروند پیش پدر و مادر اصلی شان.
پسر و دختر
هم که الکی این دروغ ها را سر هم کرده بودند، راه افتادند رفتند در ولایت جابلقا و
آن جا با هم عروسی کردند.
ما از این
داستان نتیجه می گیریم که دختر و پسر خیلی ناقلا بوده اند!
قصه ما به سر رسيد، غلاغه به خونش نرسيد.
به جای سرکاری بهتر بگیم غافلگیرانه و سرشار از واقعیت دست مریزاد