یکشنبه 20 شهریور 1390 - نمايش : 6077
نسخه چاپی
سوالات آن مار دراز
يكي بود،
يكي نبود ؛غير از خدا هيچكس نبود.
آن كه نمي داند بداند و آن
كه نخوانده است بخواند كه روزي روزگاري چوپاني بود كه هر روز گله اش را مي برد به
چرا و شب برمي گشت به ولايت خودش.[ظن:ولايت غربت،توضيح نگارنده].
يك روز كه گله را برده
بود به صحرا ،بعد از آنكه خوب گله را چراند و سير كرد،آن ها را جمع كرد زير يك
سايه درختي و ني هفت بندش را در آورد و بنا كرد به يك حالت سوزناكي ني
زدن.همين طور كه داشت ني مي زد و براي دل خودش غنا مي كرد، يك دفعه یک ماري از پشت
درخت بيرون آمد به اين درازي. [به اين درازي:واحد اندازه گيري طول در زمان
قديم بوده است ؛معادل هشت متر و سي سانت ، حال يك چيزي كمتر يا بيشتر. ]
باري، مار همین طور آمد و آمد تا پيش چوپان .بعد سرش را بلند کرد و با
يك لحن دوستانه اي خطاب به چوپان گفت:«سلام مَشدي!» چوپان با بي حالي سرش را بلند
كرد و گفت: « و عليك السلام.اگر آمده اي مرا نيش بزني ، بهتر است به خودت زحمت
ندهي چون در اين دوره و زمانه كسي كه پيتزا و همبرگر و دود و سرب معلق در هوا را خورده
باشد ،هيچ نيش و زهري در او كارگر نيست.علاوه بر اين، من هم چُپُق مي كشم و هم نيش
زبان عيالم را تحمل مي كنم. بنا بر اين بي خود به خودت زحمت نده و از همان راهي كه
آمده اي، برگرد. »
مار گفت: « اي آدميزاد ،
بدان و آگاه باش كه من پادشاه تمام مار هاي جهانم و نامم "سلطان مار"
است.آن زمان كه قارون با گنج ها و دارايي اش به زير خاك رفت، من پانصد ساله بودم و
رفتم بر سر گنج او نشستم تا كسي نتواند به آن دست پيدا كند.حالا كه ديگر پير شده
ام و دندانهايم ريخته ،ديگر علاقه اي به آن گنج ندارم.آمده ام در اين بيابان
تا اگر كسي بتواند جواب سوالهايم را بدهد ،آن گنج را دو دستي تقديمش كنم و
خودم بروم و به كار و زندگي ام برسم. »
چوپان گفت: « باشد. بپرس»
مار گفت:«آفرين و اما سوال
دوم اين كه آن چيست كه پايه و اساسش قوي
است ولي خودش ضعيف است؟»
چوپان گفت:« آن ،مستضعفان
هستند که خودشان وضع خوبی ندارند ولی«بنیاد»شان،ماشاءالله هزار ماشاءالله خیلی قرص
و محکم است.»
مار گفت:«مرحبا .سوال سوم
اين كه بيچاره ترين موجود جهان ،كدام است؟»
چوپان گفت « مرغ است كه هم
در عزا سرش را مي برند و هم در عروسي.»
مار گفت:« احسنت.سوال چهارم
اين كه آن چيست كه اولش قند بود ،بعد شكر شد و عاقبت عسل مي شود؟»
چوپان گفت:« آن ،زبان فارسي
است كه در دوره خواجه حافظ ،جزو اقلام صادراتي به بنگاله ميرفت و در دوره مرحوم
جمالزاده،شكر شد و با سعي و تلاش فرهنگستان زبان و ادب فارسي تا چند صباح ديگر عسل
مي شود.»
مار گفت :«مرسي!حالا سوال
پنجم و آن اين كه ...»
*هشت سال
بعد:
مار گفت:«زهازه!اما سوال
هجده هزارو پانصد و سی و يكم...»
* * *
ما از اين داستان نتيجه مي
گيريم كه آدم نبايد هيچ وقت به سوالات يك مار دراز جواب بدهد چون مارهاي دراز
معمولا خيلي سوال مي كنند.
قصه ما به سر رسيد، غلاغه به
خونش نرسيد.