دوشنبه 26 مهر 1389 - نمايش : 2986 نسخه چاپی

  حكايت پادشاه و مادربزرگش

يكي بود، يكي نبود، غير از خدا هيچ كس نبود.اي برادر، يك پسر پادشاهي بود در ولايت غربت. يك روز كه داشت از كنگره  قصر بيرون را تماشا مي كرد، كنار يك جوي آب، دختري را ديد مثل پنجه آفتاب كه داشت رخت مي شست. پسر پادشاه يك دل نه، صد دل عاشق او شد. با خود گفت چه بكنم، چه نكنم. آخر سر يك لباس كهنه پيدا كرد و پوشيد و آمد بيرون لب جوي آب. دختر هم كه پسر را ديد، يك دل نه، صد دل عاشق او شد.
پسر پادشاه گفت: «اي دختر، بدان كه من يك آدم رهگذري هستم و پدرم يك گدايي است در ولايت جابلقا و حالا من بر تو عاشق شده ام. بيا برويم عروسي كنيم.» دختر گفت: «شرط دارد و آن اين كه مرا ببري در خيابان ولي عصر و هفت دست لباس و هفت دست چاقچور و هفت دست دامن و هفت سرويس لوازم آرايش و هفت رقم ادوكلن برايم بخري، با مرغ سوخاري و پيتزا و سيب زميني سرخ كرده با سالاد و نوشابه و شيريني ونان خامه اي!»
پسر پادشاه گفت:«باشد. پس قرار ما فردا همين ساعت، همين جا!»
صبح فردا پسر پادشاه، دزدانه هرچه طلا و نقره خزانه پدرش بود، برداشت و بار شتر كرد و آمد بيرون لب جوي آب. دختر را هم نشاند ترك شتر و رفتند در خيابان ولي عصر.
آنجا كه رفتند، هر چه كه دختر خواسته بود، خريدند. دست آخر هم شتر را فروختند و پولش را برداشتند و رفتند در پيتزا فروشي.
اما بشنويد از پادشاه كه وقتي پا شد و ديد پسرش گم شده و طلا و جواهرات خزانه هم به سرقت رفته، از زور ناراحتي ديوانه شد و سر به كوه و بيابان گذاشت و رفت در ولايت جابقا و گدا شد. پادشاه را همين جا داشته باشيد تا ببينيم قضيه پسر پادشاه و دختر به كجا رسيد.
پسر پادشاه و دختر كه غذا و شيريني شان را خوردند و آمدند بيرون، يك مأموري آمد و گفت : «برادر، اين خواهر، خانم شماست؟» گفت: «نه» گفت :«خواهر شماست؟»گفت: «نه» گفت: «دختر خاله اي، دختر عمه اي؟» گفت: «نه.» گفت: «پس بي خود در خيابان چرا با هم مي رويد؟» پسر گفت: »اي برادر، بدان كه اين خواهر، همكلاس بنده است در دانشگاه و ما با هم شيريني خورده ايم.» آن مرد عذر خواست و رفت.
دختر گفت: « اي پسر، اين ولايت جاي ماندن نيست .بيا تا برويم در همان ولايت جابلقا.»
اين دو تا رفتند و رفتند تا رسيدند در ولايت جابلقا. آنجا رفتند به محضر و صيغه عقد جاري كردند و آمدند بيرون. دم در محضر يك گدايي آمد و گفت :«به شكرانه عروسي، به من بدبخت درمانده كمك كنيد.» پسر، خوب كه دقت كرد، فهميد اين گدا همان پدر خودش است. پادشاه هم پسر را شناخت. دست در گردن هم انداختند و بنا كردند به هاي هاي گريه كردن. گريه شان كه تمام شد، پادشاه چشمش افتاد به دختر. كمي چشمهايش را ماليد و بعد با فرياد و هيجان دست انداخت در گردن دختر و گفت : «سلام مادربزرگ ! شما كجا ، ولايت جابلقا كجا.» دختر هم بنا كرد به گريه كردن و اشك شوق ريختن. پسر گفت:« اي پدر! مادربزرگ كدام است؟ اين دختر خانم ، عيال من است.» پادشاه گفت :«خجالت بكش، دختر خانم كجا بود؟ اين مادر بزرگ من است كه ما او رادر سال وبايي گم كرده بوديم .» بعد دست برده كلاه گيس و دندان مصنوعي دختر را بيرون آورد. آرايش صورتش را هم پاك كرد.
پسر كه چشمش به مادر بزرگ پدرش افتاد، آهي كشيد و نمي دانم از ناراحتي يا خوشحالي دق كرد ومرد.
پادشاه هم كه مادربزرگش را پيدا كرده بود، گدايي را ول كرد و دست مادربزرگش را گرفت و رفت به همان ولايت غربت و مشغول پادشاهي شد.
ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه ازدواج فاميلي خيلي بد است!
قصه ما به سر رسيد، غلاغه به خونه ش نرسيد!

 

نظرات کاربران
 حامد
نتیجه گیری عالی بود ترکوندید استاد
 انیس
فقط همین.ای بابا.
ارسال نظر
* نام شما : 
پست الکترونيک : 
وب سايت : 
* نظر شما :