در باب مضرات شانه چوبى
يكى بود، يكى نبود؛ غير از خدا هيچ كس نبود.روزى، روزگارى در ولايت غربت يك زن و مردى زندگى مى كردند كه فرزندى نداشتند و از اين بابت كلى غصه مى خوردند.
سال ها گذشت تا يك روز كه زن و مرد بيچاره توى خانه شان نشسته بودند و هى آه هاى سوزناك مى كشيدند، يك مرتبه فرشته مهربان ظاهر شد. مرد و زن كه از ديدن فرشته مهربان ذوق زده شده بودند، به پايش افتادند و گفتند: «اى فرشته مهربان، دستمان به دامنت، ما را بچه دار كن.» فرشته مهربان با هزار ضرب و زور و بدبختى، دامنش را از چنگ آنها درآورد و رفت سه كنج سقف اتاق، معلق ايستاد و گفت: «اى بابا، چه خبرتان است؟ من كه متخصص زنان و زايمان نيستم. بدانيد و آگاه باشيد كه اين جانبه؛ يك فرشته مهربانى مى باشم كه آمده ام در اينجا به دنبال پينوكيو و تخصص اين جانبه بيشتر درخصوص اعمال زيبايى و پلاستيك، از قبيل كوچك كردن دماغ و غيره است. بياييد، اين موى دخترخاله من است. آن را آتش بزنيد تا خودش ظاهر شود و مشكلتان را حل كند.»فرشته مهربان يك تار مو به زن و مرد داد و غيب شد. زن و مرد باعجله، مو را آتش زدند و بلافاصله دختر شاه پريان ظاهر شد. آنها مشكل شان را با او در ميان گذاشتند و از او كمك خواستند. مخصوصاً زن بيچاره بنا كرد به گريه كردن و گفت: «اين قدر اعصابم از اين بابت ناراحت است كه روزى ۱۰ تا از اين قرص ها مى خورم.»
دختر شاه پريان با تعجب پرسيد: «همين قرص ها كه سر تاقچه است و پشتشان نوشته: شنبه، يكشنبه، دوشنبه...؟!» زن گفت: «بله» دختر شاه پريان سرى به تاسف تكان داد و گفت: «با خوردن روزى ۱۰ تا قرص ضدباردارى، توقع دارى بچه دار هم بشوى؟ اينها را ببر بريز توى جوى آب.»زن قرص ها را برد ريخت توى جوى آب و بعد از ۹ماه و ۹روز و ۹ساعت و ۹دقيقه و ۹ثانيه، يك پسر زاييد به اندازه فندق. اسم بچه را گذاشتند «رستم قلى خان». سال ها گذشت و در طول اين سال ها رستم قلى خان حسابى رشد كرد و شد اندازه گردو.يك روز كه رستم قلى خان روى دسته چپق پدرش نشسته بود و داشت سبيل هايش را تاب مى داد، مادرش آهى كشيد و گفت: «اى پادشاه ظالم، خدا از تو نگذرد كه شانه چوبى ما را گرفتى و بردى گذاشتى توى خزانه ات.» پدر رستم قلى خان هم كه مى ديد پسرش براى خودش مردى شده و حسابى كيفور بود گفت: «بعله... اگر شانه را نبرده بودند، الان مى داديمش به رستم قلى خان تا سبيلش را با آن شانه كند.»رستم قلى خان گفت: «شانه چوبى؟ كدام شانه چوبى؟»مادر رستم قلى خان گفت: «بله مادر، شانه چوبى. وقتى با پدرت عروسى كردم يك شانه چوبى سرجهازم بود كه در هفت اقليم عالم مثل آن پيدا نمى شد و پدرم آن را به دو قران و نيم از بنگاله خريده بود. پادشاه جابلقا كه حكايت آن شانه را شنيده بود، به ولايت ما لشكر كشيد و شانه را از ما گرفت و برد گذاشت توى خزانه اش.»رستم قلى خان كه خون جلو چشمش را گرفته بود، از دسته چپق پريد پايين و درحالى كه بقچه سفرش را سر چوب مى زد، گفت: «اى پدر و اى مادر گرامى، من همين الان مى روم در ولايت جابلقا تا شانه را از پادشاه ظالم پس بگيرم.» هرقدر پدر و مادر رستم قلى خان خواستند مانع رفتن او شوند، حريفش نشدند. سرآخر بر سر و روى او بوسه دادند و روانه اش كردند.رستم قلى خان همين طور رفت و رفت تا رسيد به يك غول بى شاخ و دم. غول گفت: «آهاى رستم قلى خان كجا مى روى؟» رستم قلى خان گفت: «مى روم در ولايت جابلقا تا شانه چوبى مادرم را از پادشاه ظالم پس بگيرم.» غول گفت: «مى شود من هم بيايم؟» رستم قلى خان گفت: «ايرادى ندارد. بيا برو توى بقچه من.» غول رفت توى بقچه و رستم قلى خان به راه افتاد.رستم قلى خان همين طور رفت و رفت تا در پاى كوهى، رسيد به يك مار آرزومند. مار آرزومند گفت: «رستم قلى خان كجا مى روى؟» رستم قلى خان گفت: «مى روم در ولايت جابلقا تا شانه چوبى مادرم را از پادشاه ظالم بگيرم و بياورم سبيلم را با آن شانه كنم.» مار آرزومند گفت: «مى شود من هم بيايم؟» رستم قلى خان گفت: «چرا نمى شود؟ بيا برو توى بقچه من.» مار آرزومند رفت توى بقچه و رستم قلى خان به راه افتاد.رستم قلى خان باز هم رفت و رفت تا رسيد به يك نسيم.
«به كجا چنين شتابان؟» نسيم از رستم قلى خان پرسيد. رستم قلى خان گفت: «مى روم در ولايت جابلقا...» نسيم چشمكى زد و پشت چشمى نازك كرد و گفت: «اى شيطان، پس تو هم مثل من فرارى هستى. جا دارى يا نه؟» رستم قلى خان گفت: «بله، بيا برو توى بقچه من.» نسيم هم رفت توى بقچه و رستم قلى خان به راه افتاد.باز هم رستم قلى خان رفت و رفت تا رسيد به يك دايناسور. دايناسور گفت: «فوف ايس ايس اوغ غ غ غ هايس خود خ خ خ خ» رستم قلى خان دايناسور را هم كرد توى بقچه و راه افتاد.رستم قلى خان آنقدر رفت و رفت تا رسيد به ولايت جابلقا و يك سره رفت دم در قصر پادشاه. دست بر قضا پادشاه ولايت جابلقا روى بالكن قصر نشسته بود و بيرون را تماشا مى كرد. رستم قلى خان سينه اش را صاف كرد و داد زد: «آهاى پادشاه ظالم، اگر نمى دانى بدان كه به من مى گويند رستم قلى خان غربتى. اين همه راه را كوبيده ام و آمده ام تا شانه چوبى مادرم را پس بگيرم. اگر پس دادى كه پس دادى وگرنه مى زنم اين ولايت را با خاك يكى مى كنم.»پادشاه جابلقا كه اتفاقاً خيلى هم اهل تساهل و تسامح بود، با تعجب پرسيد: «كدام شانه؟» در همين وقت يكى از نوكرهاى قصر، امان خواست و گفت: «قربانت گردم، ۲۰سال پيش در ولايت غربت اين بنده يك شانه چوبى به قيمت ۵۰ قران از يك زن و مرد كه فرزندى هم نداشتند خريدم. شايد آمده اند همان را پس بگيرند.» پادشاه گفت: «مى گويم آن ۵۰ قران را به تو بدهند، شانه را پرت كن پيش اين يارو تا برود و اين قدر غربتى بازى درنياورد.» نوكر قصر شانه چوبى چركى را از بغل بيرون آورد و پرت كرد پيش پاى رستم قلى خان.رستم قلى خان كه ديد پادشاه ظالم، حسابى از جبروت و زور بازوى او ترسيده شانه را برداشت و برگشت به سمت ولايت غربت.
رستم قلى خان بين راه زير يك درختى نشست و بقچه اش را باز كرد. نسيم از بقچه بيرون آمد. رستم قلى خان گفت: «سلام نسيم خانم» نسيم گفت: «اولاً سلام، ثانياً اسم من نسيم نيست اسم اصلى ام يك چيز ديگرى است ولى سه- چهار سالى است كه هر روز يك اسمى دارم. پس هر اسمى دوست داشتى صدايم كن.» رستم قلى خان گفت: «جل الخالق و بلكه هم جل المخلوق، خب آن سه تاى ديگر كجا هستند، آن غول و مار آرزومند و دايناسور؟» نسيم گفت:«نمى دانم توى راه يك مرضى گرفتند و منقرض شدند. حيف شدند طفلى ها.»رستم قلى خان آهى كشيد و گفت: «خدا بيامرزدشان. خوب بيا يك چيزى بخوريم. من يك مقدارى نان و پنير دارم، تو چى دارى؟» نسيم عشوه اى آمد و گفت: «من اچ آى وى دارم.» رستم قلى خان گفت: «پس خودت بخور، من از اين غذاهاى خارجكى دوست ندارم.» رستم قلى خان غذايش را خورد و بقچه اش را بست و با دخترك خداحافظى كرد و به راه افتاد.اما بشنو از شش ماه بعد كه سبيل هاى رستم قلى خان به كل ريخت و پدر و مادرش هم كچل شدند و معلوم شد كه نوكر پادشاه ولايت جابلقا كچلى داشته است.ما از اين افسانه نتيجه مى گيريم كه رستم قلى خان جوان عفيف و پاكدامنى بوده است. قصه ما به سر رسيد؛ غلاغه به خونه ش نرسيد.
یادم اومدازقصه نخودی.یادم نیس نخودی واسه چی رفته بودپیش پادشاه