قورجنگله و مرد تمبك زن !
يكي بود، يكي نبود، غير از خدا هيچ كس نبود.
يك مرد تمبك زني بود در ولايت غربت كه چون مي ديد از راه تمبك زدن نمي تواند رزق و روزي خانواده اش را تأمين كند، كار غريبي مي كرد. صبح ها پا مي شد و مي رفت كنار يك بركه اي دور از آبادي چند تا قورباغة قبراق مي گرفت و مي آورد. دم غروب كه مي شد، تمبك اش را با قورباغه ها برمي داشت مي برد در ميدان آبادي. آن وقت، قدري فلفل مي ماليد به يك جاي آن زبان بسته ها و مي گذاشت شان روي زمين و خودش بنا مي كرد به تمبك زدن. مردم هم دسته دسته مي آمدند و پول مي دادند تا ببينند قورباغه ها چطور با آهنگ تمبك مي رقصند و بالا و پايين مي پرند.
از قضاي روزگار يك روز كه مرد تمبك زن رفته بود كنار بركه، مشغول شكار اولين قورباغه بود كه ناگهان يك قورباغه به چه بزرگي (وزن تقريبي: دو كيلو، توضيح نگارنده!) پريد پيش پاي مرد و گفت: «آهاي! كجا؟ هيچ ميداني من كه هستم؟» مرد كه جا خورده بود، يك قدم عقب رفت و گفت: «نه از كجا بدانم.» قورباغه حالت تهاجمي گرفت و گفت «چطور نمي شناسي؟ من "قور جنگله" هستم. (به نظر اين بندة نگارنده، قورجنگله يك اسم بي نمكي است. احتمالاً اين قورباغه خواسته بزرگي خودش را به رخ بكشد. اگر خوانندگان عزيز مثل بنده ايشان را ديده بودند، تصديق مي كردند كه ايشان قورباغچه هم نبوده چه رسد به قورجنگله.) اگر مردي يك قدم جلو تر بيا تا به حسابت برسم. من روزي دو تا آدم مي خورم. مواظب باش دست از پا خطا نكني.»
مرد كه جا خورده بود گفت: «اي بابا، حالاكه چيزي نشده. اصلاً ما رفتيم.» قورجنگله راه مرد را سد كرد و گفت:«چي چي را ما رفتيم؟ رفتن از اينجا شرط و شروط دارد. بايد براي ما امكانات رفاهي فراهم كني. فكر كرده اي شهر هرت است كه هي بيايي ما را بگيري ببري و فلفل بمالي و برقصاني و از ما استفاده ابزاري كني؟ حالا برو به خانه . به هيچ كس هم چيزي نگو. فردا باران مي آيد پس فردا برف مي آيد. پس پسون فردا هوا آفتابي مي شود. همان روز بايد براي ما اين چيزها را بياوري: عينك آفتابي و پتو (براي موقع آفتاب گرفتن) 50 عدد، قاشق چنگال آدم خوري يك عدد (فقط براي خودم!)، تلويزيون رنگي 29 اينچ، نوشيدني خنك به مقدار كافي. حالا هرچه زودتر از پيش چشمم دور شو. ولي اگر در روز مقرر نيامدي، هر چه ديدي از چشم خودت ديدي.»
مرد با ترس و لرز به خانه برگشت وشب تا صبح از ناراحتي و ترس خوابش نبرد. روز اول باران آمد. روز دوم برف آمد و روز سوم آفتابي شد. (قابل توجه دست اندر كاران سازمان هواشناسي جهت عبرت گيري و تقدير از قورباغه فوق الذكر.)
مرد كه ديد پيشگويي قورباغه به واقعيت پيوسته از ترس آن كه مبادا «قورجنگله» تهديدش را عملي كند، وسايل سفارشي قورجنگله را تهيه كرد و برد كنار بركه. قور جنگله وسايل را تحويل گرفت و يك ليست جديد داد به مرد تمبك زن وگفت: «تا همين فردا بايد اينها را تهيه كني و بياوري و گرنه مي آيم جلو در و همسايه با دندان تكه پاره ات مي كنم.»
مرد بيچاره باز با ترس به خانه برگشت و صبح فردا موارد درخواستي را با هزار بدبختي تهيه كرد و مقداري ميوة نوبرانه هم خريد و محض خود شيريني، ضميمة موارد درخواستي كرد و رفت كنار بركه.
قورجنگله بعد از اين كه وسايل را تحويل گرفت، چشمش افتاد به ميوه ها. به مرد گفت: «اينها ديگر چيست؟» مرد گفت: «اينها ميوة نوبرانه است. آورده ام ميل بفرماييد.»
قورجنگله نگاه عاقل اندر سفيهي به مرد تمبك زن انداخت و گفت: « آخر مرد حسابي، من دندان دارم كه ميوه بخورم؟» مرد قدري جا خورد و فكري كرد و گفت:«تو كه دندان نداري چطور روزي دو تا آدم مي خوري و مي خواهي مرا هم با دندان تكه پاره كني؟» قور جنگله به تته پته افتاد و گفت: «راستش چيز است، دندان كه دارم ولي ميداني، يعني، فقط مال آدم خوري است.» مرد سري تكان داد و گفت: «كه اين طور» بعد هم قورجنگله را برداشت و انداخت توي يك كيسه و با خودش برد به ولايت غربت.
كساني كه به ولايت غربت رفته اند مي گويند، هر روز تنگ غروب وقتي مرد تمبك زن، تمبك مي زند و قورباغه ها مي رقصند، قورجنگله را هم مي شود ديد كه كنار دست مرد نشسته و با دو دانگ صدايي كه دارد گاهي درماية ابو عطا چيزهايي مي خواند.
ما از اين داستان نتيچه مي گيريم كه:
1ـ آدم فلفل به اين گراني را نبايد بمالد به قورباغه!
2ـ قبل از ترسيدن از قورباغه، آدم بايد مطمئن شود كه قورباغة مورد نظر دندان دارد!
قصه ما به سر رسيد، غلاغه به خونه ش نرسيد!
جالب بود مخصوصا نتیجه گیریش....