دوشنبه 26 مهر 1389 - نمايش : 2815 نسخه چاپی

  حكايت جوان مغرور و آن مرد مسافر

يكى بود، يكى نبود، غير از خدا هيچ كس نبود.يك روزى، روزگارى در ولايت غربت يك جوانى بود به نام «سليم آقا» [خوانندگان محترم عنايت داشته باشند كه اسم اين جوان مى توانست هر چيز ديگرى هم باشد، مثلاً پلنگ قلى يا كامبيز يا حتى آلبرت! منتهاى مراتب از آنجا كه نام جوان مذكور در شناسنامه همين چيزى است كه عرض كرديم، حاضر نشديم براى ايجاد جذابيت كاذب، واقعيت را مخدوش كنيم. توضيح از بنده نگارنده].
بارى اى خواهر نور ديده و اى برادر بدنديده، يك روز صبح كه اين آقاسليم از خواب پا شد چى ديد؟ ديد كه اى دل غافل، يك دُم براى خودش درآورده به چه بزرگى. آقا سليم يك مقدار چشم هايش را مالاند و ديد كه نخير، خواب نمى بيند. اول نشست خوب دُم نودميده اش را تماشا كرد و ديد كه نه، دم خوب مرغوب به دردبخورى است اما ماند كه حالا با دمى به اين شكل و شمايل چه كار بكند.
اول شيطان رفت توى جلدش كه همين جور دمش را بگيرد و راه بيفتد توى كوچه ها و خيابان هاى ولايت غربت، به اين و آن پز بدهد. اما خوب كه فكرش را كرد ديد كه ممكن است به جرم ارعاب و تشويش اذهان عمومى خفتش را بگيرند و دمش را هم ببرند و بگذارند كف دستش. اين شد كه از صرافت پز دادن به مردم بى دم افتاد.
بعد به اين فكر افتاد كه بليت بفروشد تا هر كس دوست داشت، پول بدهد و بيايد دمش را از نزديك تماشا كند. اما خوب كه فكرهايش را كرد، ديد كه نه، مردم بى فرهنگ ولايت غربت، بالاى اين جور چيزها پول نمى دهند.
بارى اى عزيز دل برادر، سليم آقا تا ظهر همين طور نشست براى خودش فكر كرد و عقلش به جايى قد نداد. سر آخر هم به خودش نهيب زد كه: مرد حسابى، در اين موضع كه تويى، چه جاى پز دادن و جلوه فروشى است؟ در ثانى آدميزاد در يك همچو شرايطى مى بايست على القاعده دمش را از اين و آن قايم كند نه اينكه براى نشان دادنش بليت بفروشد! اما سليم آقا از آن آدم هايى نبود كه به اين راحتى كوتاه بيايد و از آنجا كه عزمش را جزم كرده بود كه هر جور شده از اين دم نورسته پولى دربياورد، بالاخره كار خودش را كرد.
اول نشست با چوب يك جفت شاخ قشنگ براى خودش ساخت و هوا كه تاريك شد، يواشكى بار و بنه سفر بست و از ولايت غربت راه افتاد و رفت و رفت و رفت تا رسيد به گردنه «غربلقا» [خوانندگان عزيزى كه با موقعيت جغرافيايى ولايت غربت و حومه آن آشنايند، بنده را ببخشند ولى براى جوان ترها عرض مى كنم كه اين گردنه غربلقا نقطه صفر مرزى ميان ولايت غربت و ولايت جابلقا است. توضيح از بنده نگارنده] به آنجا كه رسيد، شاخ ها را چسباند روى كله اش لباس هايش را هم درآورد و يك پوستين بلند پوشيد و دمش را هم از پشت پوستين داد بيرون. حالا نگو كه دارد اين كارها را مى كند تا بگويد من غولم.
خلاصه دردسرتان ندهم سليم آقا همان جا نشست نان و ماستش را خورد و رفت پشت تخته سنگ ها كمين كرد و منتظر شد تا مسافرى، بازرگانى، كاروانى، چيزى از آنجا رد شود.
يك نيم ساعتى كه گذشت، سر و كله يك نفر از دور پيدا شد. همين كه نزديك شد، سليم آقا از پشت سنگ ها پريد بيرون و گفت: «هو هَه هَه هَه هَه...» [ به زبان غولى، يعنى: سلام اى رهگذر، دار و ندارت را بگذار زمين و جانت را بردار و برو. اگر هم بخواهى كَل كَل كنى، شاخت مى زنم چون اصلاً اعصاب راست و درستى ندارم. ترجمه از بنده نگارنده با تشكر از همكار محترم سركار خانم «جى كى رولينگ» كه در ترجمه آن «هَه» دوم به بنده كمك كردند. مرسى].
مسافر مذكور هم كه آدم حرف گوش كنى بود، دار و ندارش را گذاشت و جانش را برداشت و حالا ندو كى بدو.سليم آقا هم بار و بنديل مسافر را گشت، هر چى پول و تراول چك و خوراكى و لباس به درد بخور بود، برداشت و از آنجا كه فطرتش پاك بود، كارت پايان خدمت و گذرنامه و گواهينامه و دفترچه اقساط پژو ۲۰۶ تيپ سه و ساير مدارك مسافر بخت برگشته را هم انداخت توى صندوق پست.
بارى اى برادر يا خواهرى كه شما باشى، اين كار خيلى به سليم آقا مزه داد و از آنجايى كه آدميزاد شير خام خورده، طمعكار است، سليم آقا هم همان جا به غول بازى ادامه داد و به قول شيخ اجل فى الجمله نماند از معاصى، منكرى كه نكرد و مسكرى كه نخورد.
روزها گذشت و گذشت تا اينكه يك روز، سليم آقا نگاه انداخت و ديد اى قربان لطف خدا بروم. يك مسافرى دارد با چهارصد شتر بار و بنه مى آيد. با خودش گفت: «اى سليم آقا خورشيد اقبالت از پشت ديفال، بالا آمده. اين مسافر ننه مرده را كه بترسانى، مى توانى خودت را بازنشسته كنى و بروى يك گوشه بنشينى و با دُمَت گردو بشكانى».
اين شد كه رفت كمين كرد و همين كه مسافر نزديك شد، پريد بيرون و گفت: «هو هه هه هه هه... »
-
كوفت! (اين كوفت را مسافر به سليم آقا گفت).
سليم آقا كه هاج و واج مانده بود، پس كله اش را خاراند و گفت: «آهاى عمو اين چه طرز برخورد با يك غول است؟ نمى گويى اعصابم سر جا نباشد بزنم تيكه پاره ات كنم؟» مسافر پوزخندى زد و گفت: «كدام غول، تو؟» سليم آقا گفت: «پس چى؟ شاخ و دم به اين بزرگى را نمى بينى؟» مسافر گفت: «تو به اينكه دارى مى گويى دُم؟ پس اگر دُم ارباب مرا ببينى چه مى گويى؟» سليم آقا چشم هايش گرد شد و گفت: «اِه، مگر ارباب تو هم دم دارد؟» مسافر با موبايلش يك شماره اى را گرفت و گفت: «سلام ارباب، روسياهم، اگر ممكن است، دم مباركتان را يك ريزه تكان بدهيد. خدا نگه دار».
هنوز صحبت مسافر تمام نشده بود كه كوه و بيابان بنا كرد به لرزيدن. مسافر رو كرد به سليم آقا كه داشت از ترس سكته مى كرد و گفت: «اى جوان بدان و آگاه باش كه ارباب من آدم خيلى دم كلفتى است و قسمت اعظم اين نقاط مرزى روى دُمِ اوست».
سليم آقا كه خورده بود زمين و شاخش شكسته بود، با مرد مسافر رفت به ولايت جابلقا و آنجا داد دمش را بريدند و جراحى پلاستيك كردند و رفت در دم ودستگاه مرد دم كلفت استخدام شد.
ما از اين داستان نتيجه مى گيريم كه دُم داريم تا دُم!
قصه ما به سر رسيد، غلاغه به خونه ش نرسيد.

ارسال نظر
* نام شما : 
پست الکترونيک : 
وب سايت : 
* نظر شما :