دوشنبه 26 مهر 1389 - نمايش : 2848 نسخه چاپی

  حكايت آن دو شتر نجيب

يكي بود، يكي نبود، غير از خدا هيچ كس نبود.يك جوانمردي بود در ولايت غربت به نام خواجه الماس. اين خواجه الماس يك برادري هم داشت كه اسمش خواجه مراد بود و مرد خيلي خوب و باخدايي بود.
يك روزي اين خواجه الماس رفت پيش برادرش و گفت :« اي برادر، مي داني كه من از دار دنيا فقط سه تا شتر دارم. دوتا شان را مي سپارم به تو و خودم دارم مي روم در ولايت جابلقا از براي پيدا كردن يك لقمه نان حلال.»
خواجه مراد گفت:«اي برادر، تو برو و خيالت راحت باشد كه من مثل تخم چشمم از اينها مواظبت مي كنم.» وقتي خواجه الماس خيالش از بابت شترها راحت شد، راه افتاد و رفت به طرف ولايت جابلقا.
حالا بشنو از خواجه مراد كه وقتي برادرش رفت، شترها را برد و بست در طويله. شب كه شد، شتر اولي به شتر دومي گفت: « اي رفيق شفيق و اي يار گرامي، بدان و آگاه باش كه خواجه الماس به سفر رفته و ما را به دست خواجه مراد سپرده و عروسي پسر خواجه مراد نزديك است. من در فكرم كه نكند اين خواجه مراد شير خام خورده درباره ما خيالاتي بكند و ما را بسپارد به دست قصاب.»شتر دوم گفت:« من هم در همين فكرم و مصلحت اين است كه ما كاري كنيم كه اين بلا به سرمان نيايد.»
دو شتر نشستند و نقشه كشيدند و آخر سر به اين نتيجه رسيدند كه همان شبانه بروند پناهنده بشوند به سفارت جابلقا. اين شد كه طناب هاي شان را پاره كردند و زدند بيرون و رفتند به طرف قنسولگري.
شترها را همين جا داشته باشيد تا ببينيم خواجه مراد چه كرد. خواجه مراد صبح كه از خواب پا شد، رفت به طرف طويله كه آنها را بر دارد ببرد به طرف بازار و برايشان دمپايي ابري و سينه ريز طلا بخرد. وقتي وارد شد، ديد اي دل غافل، جا تر است و شترها نيستند. اين شد كه از ناراحتي پاشد رفت به خانه و رختخوابش را پهن كرد و افتاد در بستر بيماري.
اما بشنويد از شترها كه همين طور رفتند و رفتند تا رسيدند به سفارت جابلقا. آنجا كه رسيدند، يك دعوتنامه از طرف خواجه الماس جعل كردند و ويزا گرفتند و رفتند به جابلقا.
در ولايت جابلقا براي اينكه كسي آنها را نشناسد ، دو تا عينك دودي خريدند و زدند به چشمشان و بعدش يك شركت باربري تأسيس كردند و پس از چندي كار و بارشان سكه شد.
حالا بشنويد از خواجه الماس كه بعد از مدتي يك تلگراف فرستاد از براي برادرش خواجه مراد كه: «سين. شتر چطور؟» از آن طرف تلگراف به دستش آمد كه: «و عليك سين، شتر بي شتر.» خواجه الماس از غصه و ناراحتي نشست دم در تلگرافخانه و بنا كرد به گريه كردن.
در همين حال دو شتر كه براي هواخوري آمده بودند بيرون، يك دفعه صاحبشان را ديدند و شناختند. آمدند جلو و با خواجه الماس روبوسي كردند و آنچه بر سرشان آمده بود، بازگفتند. خواجه الماس كه از ديدار شترانش كلي خوشحال شده بود گفت:« اي شتران عزيز من، بدانيد كه من در اينجا پول و پله اي به هم زده ام و قصد دارم برگردم به ولايت غربت . بياييد با هم برويم.» شترها قبول كردند و بار و بنديل سفر بستند و با خواجه الماس برگشتند به ولايت خودشان.
اما بشنويد از خواجه مراد كه وقتي شنيد برادرش دارد مي آيد، با همان حال زار و نزار آمد دم در دروازه شهر به استقبال. دو برادر و دو شتر همديگر را در آغوش گرفتند و شادي ها كردند و بخصوص وقتي خواجه مراد قضيه دمپايي و سينه ريز طلا را گفت، بكلي رفع سوء تفاهم شد و همگي شاد و خندان با هم به خانه خواجه مراد رفتند.
خواجه مراد گفت:« اي برادر، حالا كه آمده اي بيا به خاطر بازگشت تو و ازدواج پسرم جشن مفصلي بگيريم.» اين شد كه شهر را هفت روز و هفت شب چراغان كردند و شترها را به خوشي و خرمي خوردند.
ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه شتر حيوان نجيبي است.
قصه ما به سر رسيد، غلاغه به خونه ش نرسيد.

نظرات کاربران
 بی نشان
ترکوندید عالی بود
 تماشا
شتر نجیبه آدم عجیبه
ارسال نظر
* نام شما : 
پست الکترونيک : 
وب سايت : 
* نظر شما :