دوشنبه 26 مهر 1389 - نمايش : 2903 نسخه چاپی

  نقل اين حرف ها نيست !

                                                                                                                           
يكي بود، يكي نبود؛ غير از خدا هيچ كس نبود .جانم برايتان بگويد كه روزي روزگاري، پهلوان اول پايتخت ولايت غربت ، عمرش را داد به شما . خلايق جمع شدند در ميدان شهر، كه چه بكنيم چه نكنيم ؟ يك عده گفتند : « اصلا ما پهلوان اول مي خواهيم چه كار؟» يك عدة ديگر گفتند : «پايتخت بدون پهلوان اول، مثل آش بي نمك است.» بعضي ديگر گفتند : « اگر پهلوان اول هم نشد، يك پهلوان دومي، پهلوان سومي، چيزي كه بايد داشته باشيم.» بعضي ديگر گفتند: « پهلوان اول داشته باشيم كه چي ؟ كه هي بيايد بگويد: برايم تهديد نومچه فرستاده اند؟ »
خلاصه بحث بالا گرفت. در همين گير و دار ، ناغافلي روح پهلوان مرحوم ، آمد وسط ميدان شهر و گفت : « جماعت ! شما اول برويد بگرديد ببينيد كه اصلا توي اين مملكت پهلواني پيدا مي شود ، بعدا سرش جر و بحث كنيد . » بعد هم يك دفعه ناپديد شد .
مردم ديدند كه اي دل غافل، راست مي گويد اين خدابيامرز. اين شد كه گفتند ما همين جا مي نشينيم تا يك پهلوان اول پيدا كنيم .
يك نفر پاشد و رفت ايستاد روي سكوي ميدان گفت : « آهاي جماعت ! مي خواستم دو كلوم عرض كنم در باب اين كه پهلوون اول براي پايتخت از شوم شب واجب تره . لذا من را انتخاب كنيد براي پهلوون اولي . »
مردم
گفتند: « حالا اگر تو پهلوان اول شهر بشوي ، چه گلي بر سر ما مي زني ؟ »
پهلوان گفت : « يك جامعة مدني برايتان درست مي كنم به چه خوبي . طوري كه گرگ و ميش كنار هم زندگي كنند . اصلا همه اش تساهل و تسامح ! »
مردم گفتند : « اي آقا ، پهلواني به زور است . نقل اين حرف ها نيست . »
پهلوان بندة خدا از سكو آمد پايين و يكي ديگر رفت بالا و گفت : « آهاي جماعت ، در خصوص اين فقره خواستم عرض كنم كه مرا انتخاب كنيد . زور من خيلي زياد است . ميتوانم يك گاري را يك تنه با بارش از زمين بلند كنم .»
مردم گفتند : « اين كار را "ژان والژان" خدا بيامرز هم مي توانست بكند . تازه ، آن بنده خدا با آن زور و بازو نهايتا شد شهردار ؛ پهلوان اول كه نشد . نخير . نقل اين حرف ها نيست . »
پهلوان دوم هم آمد پايين و پهلوان سوم رفت بالا . يك نگاهي به مردم كرد و گفت : « آهاي جماعت ، اصلا شما اينجا ميتينگ راه انداخته ايد كه چي ؟ من باب تذكر عرض مي كنم كه راهتان را بكشيد برويد خانه هايتان . هر كس نرود ، حكما كتك مي خورد . »
مردم گفتند : « بر و بابا دلت خوش است . ما فكر اينجايش را هم كرده ايم . از وزارت كشور مجوز گرفته ايم . نقل اين حرف ها نيست !»
پهلوان گفت : « كه اين طور ! » بعد از سكو آمد پايين وهمة جماعت را لت و پار و تار و مار كرد .
مردم كه ديدند نه بابا ، اين بندة خدا جوهرة بزن بهادري دارد ، به اتفاق آرا ، او را انتخاب كردند به پهلوان اولي شهر !
ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه نقل اين حرف ها نيست !
قصة ما به سر رسيد ، غلاغه به خونش نرسيد !

ارسال نظر
* نام شما : 
پست الکترونيک : 
وب سايت : 
* نظر شما :