ذکر «حسن حبيبي»-حفظه الله-
آن صاحب تقدم، آن غمگسار مردم، آن داراي مكاسب، آن صاحب مناصب، آن تكسوار عرصه ی بي رقيبي، مولانا دكتر «حسن حبيبي»، مردي كاركن بود و داراي دكتراي جامعهشناسي از دانشگاه «سوربن» بود.
نقل است كه چون به معاونت اول رياستجمهوري رسيد. مولانا «هاشمي» از براي او عصايي فرستاد راست كه بر سمت چپ آن، مكتوب كرده بود كه :«يا حبيبي! در اين طريق، دست به عصا ميبايد رفت.» پس او بر پشت عصا مكتوب كرد كه:«در عصا نيز، دست به عصاييم!» و آن عصا باز پس فرستاد و عصاي معوج گرفته بود تا در چپ و راست طريق وي ،شبهتي نرود!
نقل است كه شبي در مناجات ميگفت: «خدايا، من اين قانون نوشته بودم تا ديگران بكنند، حال به منش دادهاند تاعمل كنم. اين چه مكافات است؟» پس منادي ندا كرد كه: «يا حسن! مگر نه اينكه تو را گفته بوديم: چاه نكن بهر كسي؟»
و مولانا«هاشمي»- اعلياللـه مقامه- روزي در كابينه گفت: «حكايت آن مرد شنيدهايد كه سنگي ساخته بود كه بلندش نتوانستي كرد؟» گفتند: «آري.» گفت: «آن، حكايت حسن ماست و آن پيش نويس قانون كه نبشتهاست. »
مولانا «محمد خاتمي» گويد: روزي ديدمش، غمناك و سر در گريبان. گفتم: «اي آقاي ما، بر تو چه رفته است؟ گفت »:هيچ. ليكن ندانم كه چه كار بد كردهايم كه دو هفته است تا قاريقاتور ما بر جلد«گلآقا» نميكشند. »
نقل است كه روزي با مريدي گفت كه : «اي فرزند، خواهي تا به كجا رسي؟» گفت: «يا مرشد! عزم جزم كردهام تا به معاونت اولي رسم.» پس او – حفظهاللـه- بگريست و سر در پيش افكند و گفت: «ما امارت فرنگستان خواستيم، به رياست فرهنگستان رسيديم، تا تو بدين مايه آرزو، به كجا رسي؟!»
نقل است كه قلم فرزند بشكست. علت پرسيدند. گفت: «ترسيدم كه با من همان معاملت كند كه فرزند مولانا نوربخش با پدر كرد در نگارش تذكرهاش بر صحيفه گلآقا! »
گويند: گِرد تجمّل گرايي نگشتي و آن را خوش نداشتي. وقتي، با بنز ميبردندش و او دست بر چشم گرفته بود. گفت: «در اين، چه حكمت است؟» گفتند: «نخواهم كه چشمم در چشم تجملگرايي افتد.» و گويند: زماني پست به در كابينه كرده بود و خبرنگاران را گفتي كه: «ما به تجمل گرايي، پشت كردهايم! »
و گفت: «از ته كابينه تا سر كابينه، شصت هزار منزل راه است و اين راه به سر ميبايد رفت. چندان كه سر آدمي نخ نما شود! و در باب ما همين رفت. »
سيد عطاءاللـه مهاجراني گويد: «لبهاي شيخ ما، حبيبي- كرماللـه وجهه – پينه بسته بود از بسياري وعده كه فرمايش كرده بود.»
و چون از جهان برفت، بسياري او را به خواب ديدند كه در هودجي از نور بود. پس او را پرسيدند كه «در آن جهان تو را چه دادند؟» گفت: «اينجانيز به ما معاونت اولي دادند.» چون مردمان از خواب برخاستند. گريه ها كردند و گفتند: «خدايا! پس ما را از دنيا مَبَر!» والله اعلم بالصواب!
خیلی خوش ذوقی خیلی باحال بود به کارتون ادامه بدین