حکایت آن جوان زورمند که روزی هشت من نان می خورد و حریف نداشت و در منع فرزند از تعجیل و مسائلی از این قبیل فرماید:
پسرم، در زمان دَقیانوس
پسری بود نام او «قُلیوس»
مثل آشیل بود و رویین تن
بدنش سفت بود عین چُدَن
بود هنگام جنگ در کشور
دست تنها، حریف یک لشکر
نه کس مثل و هم ردیفش بود
نه کس در جهان حریفش بود
تا زد و عشق بر دلش تابید
شُتُر عشق بر دَرَش خوابید
پهلوان را به یک دراز و نشست
دختری ریزه میزه، داد شکست
در نبرد جمالِ صورت و صوت
ای بسا پهلوان که شد ناک اوت
می کند هرکسی، به هر تقدیر
پیشِ یک دلبری گلویش گیر
نرود عشق، خواه یا نا خواه
تا نشیند طرف به خاک سیاه
باری آن پهلوان نام آور
داد تغییر شغل و شد شوهر
بعد عمری نبرد مردانه
شد سلحشور آشپزخانه
وز پس عشق نا بهنگامی
از شکوهش نماند جز نامی
***
ای بسا مردمان که گمنامند
کشته ی عشق نابهنگامند
عاشق یار دلفروز شدند
نشکفتندو غنچه سوز شدند
نیست در عشق ،نام و پول و پله
پسرم بیخودی نکن عجله