پنجشنبه 25 شهریور 1389 - نمايش : 3085
نسخه چاپی
افسانه خواص جعبه سياه
يكى بود يكى نبود، غير از خدا هيچ كس نبود.روزى روزگارى در ولايت غربت يك مرد بازرگانى بود كه مى رفت در ساير ولايات و از آنجاها چيزهايى جالب و تحفه و نوبرانه مى آورد و مى فروخت، مثلاً يك بار پاپ كورن مى آورد، يك بار دمپايى لاانگشتى، يك بار يخچال سايدباى سايد، يك بار بادكنك هاى چرب و چيل با طعم ميوه كه وقت باد كردنشان لب و لوچه آدم بى حس مى شد، يك بار سوزن گرامافون و...اين بازرگان وقتى از سفر تجارتى برمى گشت، مال التجاره اش را مى برد در ميدان ولايت غربت و مردم، دسته دسته مى آمدند و كالاهايش را مى خريدند.يكى از همين روزها، تنگ غروب، بازرگان ديد كه تمامى اجناسش به فروش رفته ولى هنوز براى يك دانه شترمرغ كه از ولايت جابلقا آورده بود، خريدارى پيدا نشده است. هر قدر دست به هم كوبيد و با صداى بلند از شترمرغ و خاصيت هايش گفت كسى حاضر نشد شترمرغش را حتى زير قيمت تمام شده يعنى پنجاه تومان بخرد. بازرگان با خودش حساب كرد و ديد برگرداندن شترمرغ به ولايت جابلقا و پس دادنش مقرون به صرفه نيست و از طرفى چون دائم در سفر است، امكان نگهدارى شترمرغ را هم ندارد. كم كم داشت از فروش شترمرغ نااميد مى شد كه سر و كله مردى روستايى پيدا شد. مرد روستايى جلو آمد و نگاهى به حيوان انداخت و قدرى حيرت كرد و پس از چند بار «هى هى» و «نوچ نوچ»، از بازرگان پرسيد: «اسم اين جانور چيست؟» بازرگان گفت: «اسم اين جانور، شترمرغ است و اصالتاً اهل ولايت جابلقاست. اسم شما چيست؟» مرد روستايى گفت: «اسم من هم صفرقلى است و اصالتاً اهل همين ولايت غربت هستم. قيمتش چند است؟» بازرگان گفت: «قابل شما را ندارد. خودم سى تومان خريده ام.» صفرقلى گفت: «صاحبش قابل است. گران خريده اى پنج تومان بدهم؟» بازرگان كه خون خونش را مى خورد و از طرفى هم چاره نداشت، گفت: «چه كارت كنم؟ بده، خيرش را ببينى.» صفرقلى دستى به پك و پهلوى شترمرغ كشيد و گفت: «گوشتى هم كه به تنش نيست زبان بسته، نميرد بين راه؟ حالا اين يك مشت پر و استخوان چه كار بلد است بكند.» بازرگان كه كاردش مى زدى خونش نمى آمد، جلو خشمش را گرفت و گفت: «همه كار بلد است، نان مى پزد، نخ مى ريسد، گوسفند مى چراند...» صفرقلى از توى بقچه اش دو تومان درآورد و داد به بازرگان و گفت: «يك وقت نگويى اين صفرقلى ساده بود، نفهميد... اين پول ها خوردن ندارد. ولى بيا بگير برو صفا كن.» بعد هم افسار شترمرغ را گرفت و برد به خانه. حيوان را بست توى طويله و يك مشت جو ريخت توى آخورش، خودش هم رفت توى اتاق، تخت خوابيد.صبح فردا، صفرقلى يك سبد برداشت و رفت تو طويله. شترمرغ را كه نشسته بود، با لگد بلند كرد و نگاهى به زيرش انداخت. بعد، انگار كه چيزى گم كرده باشد، بنا كرد به دست كشيدن توى كاه هاى كف طويله. شترمرغ كه متعجب شده بود، پرسيد: «دنبال چى مى گردى مش صفرقلى؟» صفرقلى بلند شد و گفت: «دنبال تخم هايت. كجاست؟ كجا تخم گذاشته اى؟» شترمرغ گفت: «كدام تخم مشدى؟ آخر كدام شترمرغ نرى تخم گذاشته كه من دومى اش باشم؟» صفرقلى با ناراحتى و ترديد پس كله اش را خاراند و گفت: «آره جان خودت، تو گفتى و من باور كردم. اگر نر بودى، اسمت شترخروس بود نه شترمرغ. اگر فكر كرده اى من اينجا جو و گندم مجانى خيرات كرده ام، كور خوانده اى. مى روم و تا ظهر برمى گردم، اگر تا ظهر تخم گذاشتى كه هيچ وگرنه قصاب را خبر مى كنم.»وقتى صفرقلى در را با عصبانيت به هم كوفت و رفت، شترمرغ بيچاره بر بخت و اقبال خودش لعنت فرستاد و نشست و بنا كرد به گريه كردن. نزديكى هاى ظهر به ياد تهديد صفرقلى افتاد، شايد به همين خاطر بود كه وقتى سر ظهر، صفرقلى با سبدش به طويله برگشت، ديد كه شترمرغ نر زبان بسته، از ترس قصاب، دو تا تخم گذاشته به چه بزرگى! صفرقلى به شترمرغ بيچاره كه بى حال و خيس عرق كنج طويله ولو شده بود، چپ چپ نگاهى كرد و گفت: «ديدى حالا؟ حتماً بايد زور بالاى سرت باشد كه تخم كنى؟ حالا پاشو خودت را جمع كن، يك ساعت ديگر مى خواهيم برويم سر زمين. د پاشو...»يك ساعت بعد، صفرقلى شترمرغ را برد توى حياط، كنار يك كوه اسباب و وسايل. شترمرغ پرسيد: «اينها چيست مش صفرقلى؟» صفرقلى گفت: «وسايلى است كه بايد ببرم سر زمين. تازه اينها كه چيزى نيست، برگشتنى بايد كلى كاه و گندم از سر زمين بياورم.» شترمرغ با دلسوزى گفت: «آخى... طفلى... خسته مى شويد كه.» صفرقلى گفت: «چرا خسته شوم؟ شترمرغ خريده ام براى چى؟» چشم هاى شترمرغ داشت از تعجب درمى آمد. به همين خاطر، رو كرد به صفرقلى و با چشمانى اشكبار و لحنى ملتمسانه گفت: «آخر انصاف بده مشدى... چطور دلت مى آيد اين همه اسباب و وسيله را بار من كنى؟ من خودم را هم به زور مى كشم. مگر شما اينجا قانون حمايت از حيوانات نداريد؟» صفرقلى با بى اطلاعى سرى تكان داد و پرسيد: «چى چى چى چى از حيوانات؟» شترمرغ كه ديد صفرقلى بالكل پياده است، طبق عرف سريال هاى طنز تلويزيونى، چند لحظه به دوربين خيره شد و بعد گفت: «هيچى مشدى... كارت را بكن.» صفرقلى هم كارش را كرد يعنى تمام وسايلش را بار شترمرغ زبان بسته كرد و با «هين» و «نوچ نوچ» و «خخخخ» كشيدن، حيوان را كه تلوتلو مى خورد و چپ و راست مى رفت، تا سر زمين برد و وقت برگشتن هم كلى كاه و گندم بارش كرد و برش گرداند به خانه.شترمرغ مادرمرده صبح تا شب، تخم مى گذاشت و بار مى برد و چوپانى مى كرد و نان مى پخت و نخ مى رست و رخت مى شست و سر صفرقلى را مى جوريد و مسافركشى مى كرد و زمين شخم مى زد و پاسبانى مى داد و...يك بعدازظهر كه صفرقلى دراز كشيده بود و با سيخ چوبى دندان هايش را پاك مى كرد و شترمرغ، بال مى زد كه صفرقلى عرق نكند، صفرقلى رو به شترمرغ كرد و گفت : «آدميزاد از ديرباز آرزو داشته پرواز كند. ناسلامتى من هم آدميزادم. حالا هم كو تا يك اتو ليلينتال و برادران رايت پيدا شود و هواپيما درست كند. بشكند دست من كه نمك ندارد. اين همه بالايت پول داده ام، دريغ از دو ريال خاصيت. مردم شترمرغ دارند، سوارش مى شوند پرواز مى كنند، حالش را مى برند، من بدبخت هم شترمرغ دارم.» شترمرغ گفت: «تو جان بخواه. پاشو همين الان برويم بالاى كوه. همچين بپرم كه شش ات حال بيايد. دوست دارى؟» صفرقلى گفت: «راست مى گويى؟ جان من؟» شترمرغ گفت: «اى بابا... از تخم گذاشتن كه سخت تر نيست.»صفرقلى با خوشحالى پاشد و سوار شترمرغ شد و رفتند بالاى كوه. شترمرغ دورخيز كرد و دويد و دويد و سرعت گرفت و پريد. وقتى خوب اوج گرفت، به صفرقلى كه حسابى كيفور شده بود، گفت: «حال مى دهد، نه؟» صفرقلى گفت: «خيلى» [در جعبه سياه شترمرغ يادشده، مكالمات شترمرغ و مرحوم مغفور زنده ياد صفرقلى، فقط تا همين جا ضبط گرديده و از علت سقوط آن روانشاد اطلاعى در دست نيست. شترمرغ مذكور نيز به علت اوضاع نابسامان جوى در يكى از بلاد راقيه مجبور به فرود اضطرارى گرديده و طبق شواهد و قرائن به تبعيت آن بلاد درآمده است. توضيح از بنده نگارنده]از اين داستان نتيجه مى گيريم كه شترمرغ از شتر هم كينه اى تر است.قصه ما به سر رسيد، غلاغه به خونه اش نرسيد!
ای کاش بعد از نوشتن این داستان ها یه نقدی برآنها مینوشتید یا لااقل یه تصویری برای هر داستان طراحی میکردید آخه چرا از دید علمی به این داستانها نگاه نمیکنید؟