پنجشنبه 25 شهریور 1389 - نمايش : 2975 نسخه چاپی

  افسانه خواستگارى مراد

يكى بود، يكى نبود؛ غير از خدا هيچ كس نبود.روزى روزگارى در ولايت غربت يك پيرزنى به نام «ننه مُراد» بود و اين ننه مراد يك پسرى داشت كه اسمش «مُراد» بود. [محض توضيح عرض مى شود كه در زمان وقوع اين افسانه در ولايت غربت هجده تا ننه مراد ديگر هم وجود داشت. چرا؟ از براى اين كه در آن روزگاران پرهام، پژمان، كامبيز و... در ولايت غربت عمل نمى آمد لذا شيرزنان آن ولايت عمده همت خود را مصرف توليد رجب، صفر، مراد و... مى نمودند. توضيح از بنده نگارنده]

اين مراد صبح ها پا مى شد و مى رفت در كوه و كمر از براى خودش نى مى زد و در آن كوه و كمر يك شغالى بود كه با او دوست بود. وقتى مراد نى  مى زد، اين شغال مى رفت و از براى او يك پشته هيزم جمع مى كرد و تنگ غروب مراد آن پشته هيزم را مى برد در شهر و مى فروخت و پولش را مى برد مى داد به ننه مراد تا از برايش كلوچه زنجفيلى درست كند. ننه مراد هم هر شب براى او دو تا گرده كلوچه زنجفيلى مى پخت. مراد يكى از كلوچه ها را خودش مى خورد، يكى اش را هم مى برد مى داد به آن شغال.

بارى اى برادر بد نديده و اى خواهر نور ديده يك روز كه اين مراد توى كوه نشسته بود و با شغال اختلاط مى كرد، رو كرد به شغال و گفت: «اى يار عزيز و صميمى و اى همراه قديمى، از تو سئوالى دارم و آن اينكه عشق و عاشقى چه جور چيزى است؟» شغال جهانديده و سرد و گرم روزگار چشيده با تعجب گفت: «اى مراد چطور معنى عشق را نمى دانى؟ به قول شاعر عشق شادى مى باشد و عشق آزادى مى باشد و عشق آغاز آدميزادى مى باشد.» مراد گفت: «اى شغال عزيز مشكل شد دو تا. اينها كه گفتى يعنى چى؟» شغال گفت: «صاف و ساده اش يعنى اينكه يك كسى را آن قدر دوست داشته باشى كه جانت برايش درآيد و هر كارى برايش بكنى.»

مراد گفت: «آها... يعنى عين من و تو...» شغال گفت: «نخير... يعنى همين تو با يك دختر خانم.»

مراد كه حسابى خجالت كشيده بود، موضوع صحبت را عوض كرد.

روزها گذشت و گذشت تا اينكه يك روز وقتى مراد از كوه برمى گشت در دامنه كوه دختركى را ديد كه انگشتش توى بينى اش بود و داشت گوسفند مى چرانيد.

وقتى چشم مراد به دخترك افتاد، يك مرتبه قلبش بنا كرد به تند زدن و دست و پايش شل شد. [اين بنده نگارنده نيز در عنفوان جوانى چنان كه افتد و دانى بارها به اين حالت دچار گرديده و هم در همان ايام اين بيت را سروده است: وقتى كه اعوجاج به من دست مى دهد/ احساس ازدواج به من دست مى دهد! تمام شد توضيح اين بنده نگارنده]

بارى مراد كه از خود بى خود گرديده بود، مدتى مبهوت دخترك ماند كه با تلاشى پيگير و خستگى ناپذير به كند و كاو بينى مشغول بود.وقتى دخترك رفت، مراد هم با چشم گريان رفت به خانه و نشست ور دل ننه مراد و بنا كرد به شعر هاى سوزناك گفتن كه:

الا اى دختر انگشت به بينى

الهى مادرت داغت نبينى

چقدر خوبه كه پاى سفره ی عقد

بگه آبجيت كه رفتى گل بچينى!

خلاصه اين قدر نى زد و شعر هاى سوزناك اين جورى گفت كه ننه مراد حتم كرد كه پسرش عاشق شده. اين شد كه دستش را گرفت روى نبض دست مراد و بنا كرد به نام بردن كوچه پس كوچه هاى ولايت غربت تا هر جا نبض مراد تند زد، بفهمد كه دختر مال كدام محله است. مراد كه از قضيه بو برده بود، گفت: «ننه، بى  خودى به خودت زحمت نده من كه نمى دانم اين دختر مال كدام كوچه و محله است.» ننه مراد گفت: «خبر مرگت پس چطورى عاشق شدى؟»

مراد كل ماجراى آن روز را براى ننه مراد تعريف كرد و قول داد فردا برود نشانى دختر را پيدا كند.

فرداى آن روز مراد دخترك را از پاى كوه تا در خانه شان تعقيب كرد و راه خانه شان را بلد شد و رفت به ننه اش گفت. همان شب، ننه مراد يك كله قند و يك قواره دبيت گلدار برداشت و همراه پسرش رفت به خانه دخترك براى خواستگارى. آنجا كه رسيدند چاى و شربتى خوردند و پدر دخترك از گرماى هوا شكايت كرد و گفت: «گرما هم گرما هاى قديم.» و بحث سياسى گل انداخت. اواخر شب ننه  مراد كه پك و پهلويش از سقلمه هاى مراد ناسور شده بود، حرف خواستگارى را پيش كشيد و گفت: «پسر دسته گلم را آورده ام كه غلام شما بشود.» پدر دخترك بادى به غبغب انداخت و گفت: «البته ايشان كه تاج سر است مع الوصف ما هم يك دخترى داريم كه شاه ندارد و صورتى دارد كه ماه ندارد و در خوشگلى تا و همتا ندارد و اگر شاه ولايت غربت هم با لشكرش بيايد و شاهزاده هايش دور و برش باشند و بخواهد صبيه را براى پسر كوچك ترش بگيرد، آيا بدهيم ، آيا ندهيم. مع هذا به قسمت و تقدير هم معتقديم. اگر اين گلدسته شما بتواند سه خواسته دختر ما را برآورده كند، دخترمان را مى دهيم به شما.» ننه مراد گفت: «آن سه تا خواسته چيست؟» پدر دخترك گفت: «خواسته اول شاخ غول است. هر وقت آورد، خواسته هاى بعدى اش را هم مى گوييم.»مراد و مادرش خداحافظى كردند و بيرون آمدند. صبح فردا مراد رفت پيش شغال و شرح ماوقع را گفت و گفت: «حالا شاخ غول از كجا پيدا كنم؟» و بنا كرد به گريه كردن. شغال كه دلش به رحم آمده بود، گفت: «اى مراد من يك غولى را مى شناسم كه در همين نزديكى است و از قضا دست و بالش هم تنگ است. بيا برويم پيش او بلكه راضى شود شاخش را به تو بفروشد.» مراد و شغال رفتند پيش غول و بعد از كلى چانه زدن غول راضى شد شاخ هايش را مايه كارى از قرار جفتى هفت قران به آنها بفروشد. مراد پول را داد و بر شغال آفرين گفت و شاخ ها را برداشت و برد و داد به پدر دخترك. پدر دخترك پس از حصول اطمينان از اوريجينال بودن شاخ ها گفت: «احسنت و اينك خواسته دوم: آوردن شغالى كه بتواند حرف بزند و از كوه و كمر هيزم جمع كند.»

صبح فردا مراد با شرمندگى رفت و شغال صميمى و دوست قديمى اش را انداخت توى گونى و آورد به پدر دخترك تحويل داد. پدر دخترك گفت: «مرحبا! و اينك خواسته سوم و آخرين خواسته: چشم پوشى داماد از حق توليد سوخت هسته اى و تعليق غنى سازى.»

مراد پس كله اش را خاراند و گفت: «يعنى هيچ راه ديگرى ندارد، مثلاً اينكه به جاى اين بروم يك نشانه  حيات از مريخ بياورم يا همه مورچه هاى نر و ماده دنيا را تفكيك كنم يا آب يك اقيانوسى را سر بكشم و...» پدر دخترك گفت: «نه.» مراد گفت: «پس دخترتان مال خودتان، من هم همان مى روم با ننه ام زندگى مى كنم.»ما از اين داستان نتيجه مى گيريم كه آن دختر همچين مالى هم نبوده است! قصه ما به سر رسيد غلاغه به خونه ش نرسيد.

نظرات کاربران
 علی
ای قربونت کلامت ... خیلی چسبید ... مرسی
 محیا
سلام استاد مثل همیشه بود ؛ عالی. ما که دلمون به شما و امثال شما خوشه
 Somayeh Darvishani
سلام استاد زرویی، عالی بود، عالی حقیقتا دلمان را گرفته بودیم و با صدای بلند می خندیدیم و البته پر از نکات نغز بود انشالله که هرگز خنده از لبهایتان نرود با احترام
ارسال نظر
* نام شما : 
پست الکترونيک : 
وب سايت : 
* نظر شما :