پنجشنبه 25 شهریور 1389 - نمايش : 3034
نسخه چاپی
افسانه جوان تخم گذار
يكى بود، يكى نبود؛ غير از خدا هيچ كس نبود.روزى روزگارى در ولايت غربت يك جوانى بود كه خيلى نيكوكار و مهربان بود. صبح كه از خانه بيرون مى رفت، به همه كمك مى كرد؛ زمين مردم را بيل مى زد، جاليزشان را آب مى داد، توى صف مى ايستاد و براى شان نان مى گرفت، پيرزن هاى ولايت را از خيابان رد مى كرد، ...خلاصه همه اش مشغول كمك به مردم بود. يك روز كه جوان نيكوكار سرپا ايستاده بود و همين طور براى خودش داشت زمين مردم را آب مى داد، يك نفر دوان دوان و نفس زنان و بر سر زنان آمد و گفت: اى جوان نيكوكار، چه نشسته اى؟ [ميزان هول شدگى و دستپاچگى فرد موردنظر، از همين جمله، كاملاً پيدا است چرا كه بنا به تصريح نگارنده، جوان نيكوكار در اينجاى افسانه، سرپا ايستاده بوده. لذا فرد مذكور على القاعده مى بايست بگويد: «اى جوان نيكوكار، چه ايستاده اى؟» نگارنده بر خود لازم مى داند كه به سبب اين لغزش از طرف فرد موصوف، از عموم اهل ادب، به ويژه جناب آقاى «پنج استاد» نويسنده اديب و دانشمند كتاب «دستور زبان فارسى» عذرخواهى كند و پوزش بطلبد. مرسى.] بارى، گفت: «اى جوان نيكوكار، چه نشسته اى يا به قول نگارنده محترم اين افسانه: چه ايستاده اى كه خاك عالم به سرمان شد.» جوان گفت: «مگر چه شده؟» مرد گفت: «مى خواستى چه شود؟ درازگوش ننه ليلا داشته بيرون ولايت مى چريده كه ناغافل رفته توى گل و لاى گيركرده.» جوان گفت: «خوب برويد بيرونش بكشيد.» مرد گفت: «اتفاقاً رفتيم و دمبش را گرفتيم كه بيرونش بكشيم، بيرون هم آمد، مع الوصف در حين كشاكش، دمب خر مذكور كنده گرديده، اگر ننه ليلا، نامبرده را با اين شكل و شمايل ببيند، همه را نفرين مى كند.» جوان نيكوكار كه مى دانست نفرين ننه ليلا ردخور ندارد و از طرفى به ميزان عشق و علاقه ننه ليلا به درازگوش فوق الذكر آگاه بود، حتم كرد كه عن قريب كل ولايت غربت، كن فيكون مى شود، لذا فوراً خودش را به صحنه وقوع جرم رساند. طبيب ولايت غربت كه آنجا حاضر بود، نبض و نوارقلبى حيوان زبان بسته را گرفت و گفت: «حال عمومى اش خوب است ولى يك نفر بايد برود به ولايت جابلقا و از آنجا چسب مخصوص «دم چسبان» بگيرد و بياورد. تا رسيدن چسب، اين زبان بسته را يك جايى قايم كنيد و به ننه ليلا هم بگوييد خرش گم شده.» جوان نيكوكار كه ديد از اين جماعت آبى گرم نمى شود، گفت: «باشد، من مى روم به خانه تا خرجى و توشه سفر بردارم و صبح فردا بروم به سمت جابلقا.» مردم ولايت از ترس اينكه مبادا تا صبح فردا، جوان از فكر سفر منصرف شود، اهميت موضوع و ارزش وقت را به او يادآور شدند و همان جا برايش بار سفر بستند و مبلغى هم بابت خرج سفر و خريد چسب به او پرداختند و راهى اش كردند. جوان راه افتاد و رفت و رفت تا شب شد. همان جا وسط بيابان آتشى روشن كرد و شامش را خورد و خوابيد. اواسط شب بود كه احساس كرد يك نفر دارد كف پايش را قلقلك مى دهد. بيدار شد و چه ديد؟ ديد كه اى بخت نامراد، يك غول بى شاخ ودمى دارد كف پايش را مى ليسد. جوان نيكوكار گفت: «چه مى كنى اى غول گرامى؟» غول كه جاخورده بود، گفت: «هيچ.» جوان گفت: «به قول مرحوم شاعر: معنى هيچ كنون فهميدم. همين طورى پيش مى رفتى كه هيچى هيچى، جان بنده درآمده بود رفته بود پى كارش. حالا بگو كيستى و چه مى كنى؟» غول با شرمندگى سرش را پائين انداخت و گفت: «اى جوان، بدان و آگاه باش كه من از نوادگان اكوان ديوم و اسمم «ساليوان» است و من در آن شركت هيولاها كار مى كردم و برق سه فاز از بچه مردم مى پراندم و گفتند مازادى و تعديل شدم و آن مايك زاروسكى نام كه با من بود به رياست غولان رسيد و گفتند او از همه بهتر است از براى آنكه همه را به يك چشم مى بيند و من حاليه بيكار و گرسنه ام.» جوان گفت: «آرى، راست گفتى و من كارتون تو را ديده ام.» [اى بر دروغگو لعنت! بنا به تحقيقات بنده، در زمان وقوع اين افسانه، كارتون و سينما اختراع نشده بوده. لذا اين مورد همچون لكه اى سياه در پرونده جوان درج خواهد شد. توضيح از بنده نگارنده] جوان نيكوكار كه دلش به حال ديو سوخته بود، يك پرس غذا كه از رستوران بين راه گرفته بود، به غول داد. غول غذا را خورد و گفت: «ما غول ها غذاى چرك و زشت و بدمزه را خيلى دوست مى داريم و اين غذا چرك ترين و زشت ترين و بهترين غذايى بود كه در ايام عمرم خورده بودم.» جوان گفت: «اگر آدم شوى، مى توانى روزى سه وعده از اين غذاها بخورى. در همين حوالى دست كم سى-چهل غذاخورى هست كه غذاهاى خيلى چرك تر از اين هم دارند.» غول دست جوان را بوسيد و آدم شد و رفت. چون صبح شده بود، جوان هم راه افتاد و رفت ورفت تا بعد از چند روز رسيد به ولايت جابلقا. آنجا كه رسيد، سريعاً رفت به مغازه چسب فروشى و چسب دم چسبان مرغوب خارجى با كاتالوگ و ضمانت نامه رسمى سه زبانه و سى دى آموزشى و كارت اقامت دائم به انضمام دو سيم كارت تلفن ماهواره اى و دو گرم اورانيوم غنى شده، خريد و برگشت به سمت ولايت غربت. وقتى جوان به ولايت غربت بازگشت، مستقيماً رفت به خانه طبيب. طبيب هم دم درازگوش را با چسب دم چسبان، چسباند و شد مثل روز اولش و بلكه هم بهتر. افسار حيوان را دادند به جوان نيكوكار تا آن را به صاحبش ننه ليلا برساند. اما بشنو از ننه ليلا كه از وقتى به او گفتند: «خرت گم شده» يك چشمش اشك بود و يك چشمش خون. خواب و خوراك نداشت. دايم مى رفت توى طويله و براى خر گم شده اش گريه مى كرد. اين بود كه وقتى جوان نيكوكار در خانه ننه ليلا را زد و گفت كه خرش را پيدا كرده، ننه ليلا با عجله در را باز كرد و بعد از آنكه كلى قربان صدقه درازگوش رفت، روبه جوان نيكوكار كرد و گفت: «اى جوان، همان طور كه نفرينم گيراست، دعايم هم ردخور ندارد. بگو چه آرزويى دارى تا دعا كنم به آرزويت برسى.» جوان نيكوكار اول كمى تعارف كرد ولى وقتى اصرار ننه ليلا را ديد، گفت: «آرزو دارم كه هر روز دو تا تخم طلايى داشته باشم كه مجبور نشوم بروم كار كنم.» ننه ليلا براى جوان نيكوكار دعا كرد و جوان رفت به خانه اش، شامش را خورد و خوابيد. نزديكى هاى صبح بود كه جوان احساس كرد پاها و دل وكمرش درد مى كند. كلى از درد به خودش پيچيد و وقتى از خواب بيدار شد، ديد كه اى دل غافل، دردهاى ديشب براى آن بوده كه داشته تخم مى گذاشته. جوان كه رويش نمى شد به كسى چيزى بگويد تخم هاى طلايش را قايم كرد. شب بعد و شب هاى بعد از آن هم، آن ماجرا تكرار شد و جوان نيكوكار بيچاره با مشقت و رنج فراوان، شبى دوتا تخم گذاشت. فشار حاصله از تخم گذارى موجب شد تا جوان نيكوكار به «هموروئيد» دچار شود. جوان بينوا تا آخر عمر شبى دوتا تخم مى گذاشت و مى برد در بازار مى فروخت و خرج دوا و درمانش مى كرد. ما از اين داستان نتيجه مى گيريم كه براى بيرون آوردن خر از گل و لاى، نبايد دمش را كشيد چون كنده مى شود و آدم هموروئيد مى گيرد. قصه ما به سر رسيد، غلاغه به خونه اش نرسيد.